وقتی باهاش قهری و یهو میگه:«خبری از بغلات نیست»p ۳ 💛✨

[پرش به زمان حال]
ویو یونا❤✨
الان چند روزی از اون بحث میگزره و یونگی خیلی میاد جلوی در خونه ی سلنا ولی سلنا نمیزاره منو ببینه و یونگی میره راستش رو بخوای خودمم خیلی دلم براش تنگ شده بخواطر همین یه چند باری رفتم خونه به بهونه ی اینکه یه چیزی نیاوردم یا لباس کم برداشتم و اینا و یونگی همش چشمش به من بود منم تک و توک بهش نگاه میکردم که میدیم داره به من نگاه میکنه امروزم چون سلنا رفته بود سر کارش (سلنا تو شرکت کار میکنه) گفت دیر میاد و من باید خونه تنها باشم و منم از این بهونه استفاده کردم که خیلی موندم و اینا وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه ی خودمون وقتی رسیدم چون میدونستم یونگی زود میاد خونه بخواطر همین زنگ در رو زدم و تا در رو باز کرد رفتم تو و هیچ حرفی نزدم و یونگی شروع کرد
شوگا:چی شد از خونش انداختت بیرون دوست جونت
یونا:اقای مین اصلا حوصله ی بحث ندارم و خودم اومدم خیلی خونش موندم
شوگا:چه بهتر چون من حتا حوصله ی خودمم ندارم
شوگا:میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود چرا نمیومدی خونه
یونا:مگه برات مهم شده مگه حوصله ی منو داری
شوگا:اره من حوصله ی تو رو داره
شوگا:چرا دیگه وقتی از بیرون میای خونه منو بغل نمیکنی
یونا:چیه یونگی چون سلنا بهت گفته که باردارم و افسردگیم زیاد شده و ممکنه بخواطر افسردگیم بچه بمیره اینطوری میکنی

ادامه دارد........
اسکی ممنوع❌
دیدگاه ها (۴)

وقتی باهاش قهری و یهو میگه:«خبری از بغلات نیست»p ۴💛✨

وقتی باهاش قهری و یهو میگه:«خبری از بغلات نیست»p ۵ (اخر) 💛✨

وقتی باهاش قهری و یهو میگه:«خبری از بغلات نیست»💛✨p ۲

وقتی باهاش قهری و یهو میگه:«خبری از بغلات نیست»p ۱ 💛✨

part21🦋جیمین«وقتی رسیدیم خونه اول رفتم آنا رو گذاشتم تو اتاق...

بابایی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط